یادمان باشد
216 دی 1389 ساعت 19:12
وقتی چیکه چیکه اشکات روی گونت می ریزه�.. وقتی می گردی اونی رو پیدا کنی که می خوای � بعد یه لحظه خودتم گم می کنی وقتی می خوای بخندی اما اشک امانتو بریده .� وقتی می خوای گریه کنی اما غرور بهت اجازه نمی ده .�اونوقته که تازه می فهمی بغضت داره داغونت می کنه�.. اونوقته که می فهمی کسانی رو کم داری � اونوقته که می فهمی هر کسی رو رها کردن راحت نیست �.. آره خودتم اینو خوب میدونی که اگه صداقت رو قبول نکنی خدا بهت پشت می کنه�� وقتی نمی دونی برای آروم شدنت باید چیکار کنی �.. وقتی هنوز تو لحظه هات صدای نفس های ؟ جاری �.. اون زمان که اشک از چشمات حلقه حلقه پایین میاد ؛ اون زمان که دل اشک هم شکسته ؛ مثه دل تو !!! آروم که چشاتو ببندی ؟ می بینی همون گوشه ی متروکه ی ذهنت که رهام کردی به امید خدا و خودت راه افتادی تا به آسمون برسی �. خودت راه افتادی تا سفر رو به پایان برسونی�. بدوون ؟ ...بدون پاهای ؟.... اما بین سفر احساس کردی که یه چیزی کم داری � برگشتی که ؟ با خودت ببری !!! ؛ حالا � حالا � اون دیگه نیست � اون دیگه وجود نداره.. دیگه حرفی ندارم
�/
پنجشنبه 9 دی 1389 - 10:56:33 PM